أنارستان



از این ساعت به بعد غروب رو دیگه دلم نمیخواد جلوتر بره. همینجور غروب بمونه و من پای لپ تاپ و گلدوزی و کتابام وول بخورم و توی تنهایی گل گلیم لم بدم.
اما همیشه این ساعت میگذره و من باقی روز خودم رو محکم پشت چهره ایی که برای آدما ساختم قایم میکنم.







اینسو

خزیده به درون، آسمان را آلا میکنم. ابرها را کمان میزنم . ماه سر ناسازگای دارد. چیزی در آن  عمق از کاوش دست هایم میگریزد. صحنه های خواب تکرار میشود. قفس شیشه ایی راه به پیشروی نمیدهد. راه را گم میکنم و برمیگردم. روی زمین مینشینم. دامنم را باد رها نمیکند. خسته ام. بغض هم زحمتی به خود نمیدهد. مجسمه سنگی میشوم و برمیگردم.


                                                              ***

 

 

آنسو

کتاب های انباشته در اتاق را با پا کنار دیوار هول داد، جای خالی کتاب ها ولو شد و گوشی را بالا گرفت. دستی به کناره خوش ساخت گوشی کشید رمز را وارد کرد و ذوقمرگ از این امکان جدید اسمس های را رصد کرد. ایکس 6 را همین هفته پیش بعد از ماه ها جمع کردن پول توجیبی، با اصرار و دعوا خریده بود.چند اسمس تبلیغاتی را حذف کرد پیام بعدی از شماره ایی ناشناس: هفته آینده اونجام! میبینمت.
وزنه سردی توی دلش پایین افتاد و حس تهوعی ته گلو بزاق دهانش را زیاد کرد. هفته آینده.چرا؟ کی گفته بیای اصلا"؟
جواب را ریپلای کرد:
من مطمئن نیستم.
آمد گوشی را قفل کند که جواب رسید:
چه عجب، پیامای مارم نگا کردی.

خنده اش گرفت، تایپ کرد: ببخشید،پایین بودم. گوشی هم سایلنت بود.
جواب:
باشه. هفته دیگه میبینمت.
تایپ کرد:
واجبه؟
جواب: من میخوام بیام.
لبش را گاز گرفت، و نوشت: و اگر من نخوام که همو ببینیم؟
جواب  آمد: من میام. تو هم اگر خواستی نیا، اونموقع دیگه تکلیف منم مشخص میشه.
چیزی نگفت، گوشی را لاک کرد و آن سمت انداخت.

بدبختی پشت بدبختی. حالا این هم ویرش گرفته سفر کند. حالت تهوع دو برابر شد. غلت زد. پیشانیش به کتاب تست زیست گرفت. با دست جای بیشتری باز کرد. تا آزمون جمعه فقط چهار روز فرصت داشت و حتی یک تست زیست نزده بود.
.



.
.
.

جمعیت به هم ریخت، میرحسین برق آسا پشت سرش را نگاه کرد. چند نفر به سمت جایگاه خیز برداشتند.
پوزخندی به واکنش سخنران زد و دست الی را بیشتر کشید. چند تخته چوپ از وزن افرادی که خود را به روی سن کشانده بودند فروریخته بود. توهم ترور منتفی شد. قیافه سخنران و اطرافیانش خنده دار شده بود. حوصله آن فضا را نداشت. ساختمان دانشگاه را دور زدند و آن پشت روی چمن ها غرق تعریف اطلاعات فوق سری دخترانه شان  شدند.

ساعتی نکشید که میرحسین سوار بر پیکان سفیدی از دانشگاه خارج شد. جمعیت به دنبال پیکان میدوید.مردم با دست هایشان اطراف پیکان را نگهداشته بودند. کسی رو سقف پیکان با مشت دست های متصل را ضربه میزد. صدای خفه ی برخورد مشت آهنین با گوشت انسان آخرین چیزی بود که از میتینگ آن روز در ذهنش ماند. و تعداد بیشماری سوال که نمیتوانست با الی مطرحش کند. یک کلمه کافی بود تا الی تند شود و هزار دو دلیل فضایی برایش علم کند. حوصله جر و بحث را نداشت. حتی اگر مجبور میشد، حاضر بود برگه رای را بدهد الی توی صندوق بیندازد تا اسمش ذیل لیست منفوریات دوست محبوبش نیاید. هیچ چیز بهای دوستی شان نمیشد. الی برایش از خواهر نزدیک تر بود.

حین همین فکر ها به کافی شاپ رسیدند. گوشه دنج موکا خزید و الی به دنبالش. علی آقا صاحب کافه شخصا" برای گرفتن سفارش سر میزشان آمد. اسپرسو و بنانا اسپلیت با تمام جزئیات مد نظر، علی آقا لبخندی زد و سر تکان داد و برگشت به بار وسط کافه اش که از تمیزی برق میزد. دستش را زیر چانه ستون کرد و طبق معمول محو تابلو روی دیوار شد. عکس بزرگی از یک کافه در شهر میلان.

دلش پرمیکشید برای همچو جایی.
میلان، ایتالیا، ونیز چه جاهای می برای گذراندن اوقات بودند. مگر خوابش را میدید که یک روز گذارش آنجا بیفتد.



.
.
.


آنسو


همراه جمعیت جیغ و سوت کشید و دست زد. شعار ها را نمیفهمید اما همچنان کف میزد و شانه به شانه الی میخندید. مهم نبود چخبر است، کنار هم بودنشان اهمیت داشت و آتش سوزاندن های گاه و بیگاه. پسری با رفیق هایش کمی آنطرف تر مشغول کری خواندن بودند، نگاهی به تیپش انداخت و لبخندی زد، نه از این لبخندهای هیز. پیرزنی نزدیکشان با لهجه محلی از پسرک میپرسید که چه شده؟ او هم برای اینکه جواب زن را ندهد خود را به ندانستن زد. آخه مادر شما چطور اومدید توی حیاط دانشگاه؟
پیرزن غرغری کرد گوشه چادری که پایین آن را به کمر بسته بود به دهان برد و لخ لخ کنان به سمت سایه های کنار حیاط رفت. در حال گفتن و خندیدن با الی، دید که مجری تریبون را به میرحسین داد و خودش کنار کشید. دوباره صدای جیغ و تشویق . و سخنرانی اش را شروع کرد. خانمی هم جلو آمد و کنار تریبون ایستاد. از آن فاصله میدید که پسرها به او گل میدهند. زن گل ها را میگرفت و توی دستش بازی میداد. پسرها از گوشه کنار دانشگاه گل های باغچه را با ساقه یا بدون ساقه میکندند و دست آن خانم میدادند.

این کیه دیگه؟ خطاب به الی پرسید و جوابی نیافت بعد هم شروع کرد به کله کشیدن تا بهتر ببیند. زن چادر به سر داشت اما جلو آن را باز گذاشته بود و لباس های رنگی رنگی اش در کمال ناهماهنگی دیده میشدند. بدتر از لباس ها عشوه آمدن زن بود. چرا آنقدر اگزجره؟
در بحر سر و تیپ آن خانم مرموز سیر میکرد که جمعیت با خوشحالی شروع به شعار دادن کردند. نفهمید سخنران چه گفت فریادها بالا گرفت و با ضرب دست ها هماهنگ شد : ما دولت سیب زمینی نمیخوایم! ما دولت سیب زمینی نمیخوایم!

  فشار جمعیت بالاتر رفت. دخترها و پسرها با شور شعارمیدادند و هیجان جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دست الی را کشید تا به سمت چپ  که قدری خلوت تر بود بروند.به سختی از لا به لای تن های متراکم روزنی باز کرد دو قدم برنداشته بود که صدای مهیبی از سمت جایگاه برخاست
.




آنسو

مانتوی سفیدش را برداشت، جین لوله تفنگی را که این اواخر داده بود تنگش کنند را به پا کشید. ماند که شال سرش کند یا نه؟! کمی فکر کرد دیدار رسمی است یا غیر رسمی؟
مداد بل را برداشت و خط چشمش را تیره تر کرد. دستی به ابرو ها کشید و گرچه نیاز نبود قدری  کرم  هم ضمیمه  کرد. کدام کفش را بپوشد؟
کتونی های کرم با حاشیه سفید . کیف کتان همجنس کفش ها.چشمانش توی آینه برق زد. آخرین نگاه را حواله بند ساعت ، کیف و حاشیه کفش هم رنگ انداخت  دلش برای این همه هماهنگی غنج رفت. توی این کج سلیقه بازار سیاه پوشان شهر برای خودش برو بیایی راه انداخته بود. بیخیال نگاه های خیره و دیده های حسود.


                                                                                                                   ***

 

دانشگاه که رسید حسابی شلوغ شده بود. به زور خودش را توی جمعیت چپاند تا الی را پیدا کند. تا شروع مراسم چند دقیقه ایی فرصت باقی بود. بین آن جمعیت با مانتو های تیره توی چشم می آمد. حتی دخترهایی با هفت قلم آرایش و مقنعه تا پس کله عقب رفته هم  با غیض نگاهش میکردند. با خودش گفت : اینها که براشون حجا مجاب مهم نیست چرا ی مقدار روشن نمیپوشن؟!

الی را پیدا کرد و نیم نگاهی سمت جمعیت پسرها انداخت. الی سریع گرای نقطه ایی خاص را داد کامل که برگشت خروش جمعیت هوا رفت. میرحسین پا روی سن گذاشت.




وقتی کربلا میری همه چیز شیرینه. همه سختی ها آسونه حتی اگه طاقت آدم رو طاق کنه. ممکنه غر بزنی اما ناامید نمیشی.افسرده نمیشی دوباره بلند میشی و حرکت میکنی. سریع خنده به لب هات برمیگرده. خیلی کارها و عباداتی که در حالت عادی توان نداشتی رو میتونی انجام بدی. الان که برگشتم با خودم میگم اون شرایط بد اسکان رو چطور تاب میوردم؟

که الان در راحتی و گرمای اتاقم نمیشود

حکایت زندگی ما با یا بدون امام اینست.

یک دنیا حرف نگفته هست که جز برای خودم مفهومی ندارد. لایدرک برای غیر و لایوصف برای من.



باز هم غلط کردم و یک سریال اکشن-احساسی چینی نگاه کردم. یادم رفته بود که خیلی وقت است رمان عاشقانه نخوانده ام و عضلات ذهنم به آن کارایی سابق نیستند. نتیجه این شد که بعد از اتمام داستان به فجیع ترین حالت ممکن، غم و اندوه بیشماری روی قفسه سینه ام در حال حفاری و بکوب و بساز اند. مصیبت زمانی اوج میگیرد که از غم بی حد قصه میخواهم گریه کنم، اما منطق مغزم میگوید این فقط یک داستان بود و به احساس اجازه تخلیه نمیدهد، حاصل کار ملغمه اییست از فشار پیشانی و حالت تهوع. انگار بسازبفروشی خانه کلنگی را تا نیمه میکوبد و روی نیم آوارها برج جدید را بنا میکند، وسط کار خانه کلنگی دوام نمی آورد زیر بار فشار و برج فرو میریزد و باز روی خرابه های قبلی.



کاش دلم اینقدرها بی ظرفیت نبود. فکر میکنم ن کربلا چگونه دلی باید داشته باشند. که هزارهزار برابر این صحنه های تخیلی را در واقعیت دیده و باز توانی برای گام برداشتن داشته اند.


من استاد بی نظمی ام، میتونم در سطح دکتری بهترین دانشگاه های جهان تدریسش کنم. تمام تئوری های تئوریسین ها در رابطه با نظم رو ظرف سه ثانیه رد میکنم. تا الان هیچکی رو دستم بلند نشده.پس قبل از اینکه توصیه ایی بکنی حواست رو خوب جمع کن.



یا در زمینه‌ی فعّالیّتهای بین‌المللی و فعّالیّتهای منطقه، [مثلاً] در زمینه‌ی یمن،(۴) در زمینه‌ی این مسئله‌ی اخیر نیوزیلند،(۵) در زمینه‌ی نیجریه(۶) که دانشجوها اعلام حضور کردند؛ و در مسائل متعدّدِ دیگر [هم] همین جور؛ این اعلام حضورها خوب است. یا گاهی اوقات یک تجمّعی مثلاً جلوی سفارتخانه خوب است؛ البتّه با متانت، با دقّت، با عقلانیّت و با نشان‌ دادن اقتدار روحی و معنوی. این‌ جور نیست که همیشه از دیوار بالا رفتن خوب باشد -یک جاهایی البتّه خوب است؛ در قضیّه‌ی تسخیر لانه‌ی جاسوسی، کار خوبی بود امّا همیشه این ‌جور نیست- لکن حضور شما، خواسته‌ی شما، حرف منطقی شما، نشان دادن اقتدار شما، نشان دادن اجتماع شما تأثیرگذار است. ممکن است شما تأثیرش را فوری به چشم نبینید امّا بدانید که اینها اثر گذاشته. خب این [حضور] بنابراین جزو مواردی است که من تأکید میکنم، تأیید میکنم و مایلم که این استمرار پیدا کند.

البتّه طبق گزارشی که به من دادند، یک توصیه‌ای که ما همیشه میکردیم، [یعنی] مسئله‌ی کتاب‌خوانی و نهضت کتاب‌خوانی خیلی در بین مجموعه‌های دانشجویی رواج مطلوب را نداشته. من این را باز هم تأکید میکنم: شما احتیاج دارید بخوانید، احتیاج دارید بدانید. (حالا من ان‌شاءالله اگر فرصت شد عرض خواهم کرد) شما نهضت کتاب‌خوانی باید راه‌ بیندازید، واقعاً کتاب بخوانید، مطالعه کنید. من البتّه در جلسات قبلی که با دانشجوها داشته‌ام، مکرّر صحبت کتابهای شهید مطهّری را کرده‌ام(۷) امّا نمیخواهم بگویم صرفاً آن؛ نه، شماها خودتان، هیئتهای اندیشه‌ورزتان، بچّه‌های پیشکسوت‌ترتان بنشینند فهرست مطالعاتی و برنامه‌ی مطالعاتی برای جاهای مختلف، قشرهای مختلف برنامه‌ریزی کنند، طرّاحی کنند و تعریف کنند، و مانند این کارها. این خیلی چیز لازمی است.



کمتر از یکساعت مونده به اذون . سر خیابون منتظر تاکسی با له ترین حالت ممکن ایستادم . آقای مسنی با پراید درب و داغون نیش ترمز میزنه. مقصد رو میگم. میگه دو مسیره ها!
میدونم دو مسیره. سوار میشم.
شروع میکنه از مشکل رفیقش میگه. از اینکه دکتر ها باعث بدبختیش شدن، خواستم اظهار همدردی کنم اما حال نداشتم. ادامه میده و چشم هام برای فرورفتن در گرداب اشک آماده میشن.آره دکترا گفته بودن بچه توو شکم زنش پسر بوده و بدنیا که اومده این رفیقمون میبینه دختره سکته میکنه  و الان گوشه خونه افتاده!! منم براش پول جمع میکنم ده تومن بیست تومن، هر چقدر دلتون خواست میتونید کمک کنید.

اوهوع! داستان دوست عصرجدیدیمون صدسال نوری اگر راست هم  میبود حاضر نبودم  یه پول سیاه خرج چنین اعجوبه ایی کنم چه برسه به این خزعبلات به هم بافته برای جیب بری.خیلی راحت سرم رو تکیه میدم به در و چشمامو میبندم تا به مقصد برسم.


به مقصد که رسیدیم 1500 تومان دست راننده میدم. تشکر آقا پیاده میشم. ترمز میکنه، پول رو میگیره خانم 2000 تومن میشه. خیلی محترمانه میگم آقا مسیری 700 مگه نیست ؟ (مسیر قبلی رو سوار تاکسی بودم و 700 حساب کرد) هر چقدر با خودم فکر کردم منطقی به نظر نمیرسید عرض 15 دقیقه نرخ کرایه تاکسی 300 تومن افزایش داشته باشه

 صداش رو میبره بالا و به طرز وحشتناکی داد میزنه.

از ماشین پیاده میشم و با خونسردی در رو میبندم. داد میزنه

من هم به راهم ادامه میدم. جون کل کل ندارم.حاضرم نیستم زیر بار ناحق یه دروغگوی قهار برم.

چند قدم بعدی به فکر فرو میرم، چرا پلاک ماشین رو برنداشتم؟! چرا به پلیس زنگ نزدم؟؟؟؟؟؟؟

دلتنگم. نمیدانم برای چه!
تا جایی که خاطرم هست این دلتنگی همواره با من بوده است. گاهی غلیظگاهی خفیف
در کافه های زیرزمینی،  در کوچه پس کوچه های نجف.نیمه های شب و صلاه ظهرهای تابستان
در کلاس آناتومی یا پای درس استاد فاطمی نیا
در اتوبوس.در اتاق پرو.در بزن و بکوب عروسی فامیل

در اثنی خواب حین گذر از خوابی به خواب دیگر.
خاطرم نیست شاید آن وقتی که در بطن مادرم بودم و محتمل است آن زمانی که همصحبت خاکم


دلتنگم نمیدانم برای چه و نمیدانم دلتنگی به کجای جسم برمیگردد و از کدام قسمت نفس نشئت میگرد و متاثر از کدام حالت روح است

نمیبینمش اما حس میشود. نه با لمس، نه با بصر و نه سمع .هیچکدام توان فهم دلتنگی را ندارند اما حس میشود.به کدام وسیله ؟ نمیدانم

دلتنگ چه هستم؟ نمیدانم.

اینقدر پرقدرت اینقدر خانمان برانداز زبانه میکشد، بدون هویدا بودن مبدا و پایانی.

چه شده که اینقدر دل بیقرار است، نکند خبریست.نکند از ابتدای خلقتم خبری بوده. مگر میشود این عمق بی ژرفا بیحاصل باشد؟
مگر میشود؟؟

دریا دریا اشک در اندیشه، به قطره ختم میشود .سرخورده از منحصر کردن عالمی در قطره ایییا سرخوش از عظمت دانه های اشک؟

کاش کسی اندکی هم به فکر عمارت دل قلم میزد.کاش طبیبی نسخه ای درخور آتش جان رقم میزد
.



قرآن میگشایم :

و ندینه من جانب الطور الایمن و قربنه نجیا.


صدق الله العلی العظیم


من یک شاگرد ساده ام. قدری پیرامون طرح و برنامه ریزی در سطح دستگاه ها و سازمان ها مطالعه داشته ام. شاید آشپز نباشم اما آنقدر میدانم که یک غذا بی مایه است یا در پخت آن اندیشه و حکمتی به کار رفته است.

گاهی در عرصه های مختلف فرهنگی مسئولیت هایی پیشنهاد میشود. که غالبا  قرار گرفتن در برنامه و طرحی از پیش تعیین شده است. طرحی که یقین داری غلط است و نادرست آن بر درست اش میچربد. با ورود به طرح و اندکی بررسی میبینی که افراد در حال تایپ گزارش کار ، فاکتورسازی، عکس های تقلبی و .اند و  نه اینکه آدم های بدی باشند نه! اتفاقا خیلی هم خوب اند اما جرئت اینکه بگویند این کار نمیشود و آجر اولش را کج گذاشته اند را ندارند. بیم از کار برکنار و مورد تمسخر واقع شدن هست.

و خیلی ترس های دیگر.

 

اینجور مواقع خیلی محترمانه به فرمانده یا مدیریت کار عرض میکنم که فلان جا مشکل دارد. مثال بزنم : برنامه ایی در حوزه جنگ نرم را تدارک دیده اند. طرح برای تمام استان های کشور به صورت یکسان ارسال شده و همه نهاد ها به صورت مشابه ضمانت اجرا دارند. یک  گوشه کار اینست که در همین شهر کوچک ما خرم آباد 8 تیم سایبری متشکل از انیمیشن ساز، مستند ساز؛ طراح پوستر و .گرد هم آیند. دقت کنید 8 تیم با تمام مخلفات در خرم آبادی که به سختی طراح پوستر کاربلد صاحب ایده یافت میشود. حال شما بعنوان یک مدیر جزء خودت را حلق آویز کن که چنین چیزی نداریم و اساسا گزاره مورد نظر نر است. مدیر بالادستی تو نمیپذیرد یا نمیخواهد که بپذیرد که الا و لله شما باید گاو مذکور را بدوشی. شاید او هم از بالادست خود به جبر مامور است. شاید غرور طایفه ایی به او اجازه نمیدهد به مدیریت کل چنین گزارش کند. شاید هم کهنه سربازی است به جامانده از عصر آهن که جنبش نرم را با چکش قصد هدایت دارد . نمیدانم مسئله کجاست. مسئله ایی که هر روز و ساعت با آن درگیرم و نمیدانم به کدام گوشه ی طره پرچینش سنجاق زنم. شاید اگر طراح بخشنامه تفاوت های اقلیمی، امکانات و . را در نظر میگرفت برای چنین موقعیتی فرصت آموزشی دو ساله لحاظ میکرد تا نیروی دوره دیده جهت اجرای طرح تربیت شود اما چه چاره که طرح یکیست و بخشنامه یکی و خدا یکی!



و اگر این آخری دوتا بشود قطعا طرح همانست و یکی باقی خواهد ماند!!!

.


 

تاکنون با خود فکر کرده ایدد طرح های عریض و طویل کشوری و لشکری چرا راه به جایی نمیبرند؟

و اگر  هم راه ببرند نتیجه قابل اندازه گیری و مشخصی بدست نمیدهند؟

یک در میلیون اگر نتیجه ایی هم در کار بود بازده لازم را نخواهد داشت

شاید این سوال خیلی ها باشد اما برای همان خیلی ها زیاد مهم نیست. طرح است دیگر، همین باید باشد.مگر طور دیگری میشود و قس علی هذا

انگار کنید مدیر الف فردا روزی از خواب برمیخیزد و از دلپیچه عنان میگسلاند!! بعد میرود و طرح مبارزه با دل درد کشوری را اتود میزند. شاید فکر کنید این شوخی است یا کاتب گردن شکسته قصد طنز دارد . اما خیر چنین نیست و واقعیت هم این است که گفتم. اینکه میبینید یکباره برنامه ایی چون طرح پایش سلامت فلان یا طرح پوشش ن سرپرست خانوار و یا طرح کاهش ساعات کار ن کلید میخورد باید دلایل اینچنینی را عامل آن دانست. ممکن است دقیقا اینگونه نباشند اما با اختلاف کم همین است که گفتم. مثال واقعی تری ارائه میکنم. فرض کنید نزدیک انتخابات مجلس است و مسئولی نیاز به جلب آرای مردم دارد. یک بررسی میدانی نشان میدهد رای جامعه ن عموما بی هدف است و جهت خاصی ندارد، طرحی حاصلخیز جهت حمایت از بانوان کلید میخورد و . میشود آنچه باید.

 

یک پله بالاتر برویم مسئولی یافت شده دغدغه مند. آن هم دغدغه دین و دنیا با هم! نمیدانم از کجا و تحت چه ضربه ایی شما بدانید که عالم دهر زاییده ایشان را حدودا در پنج دهه پیش و در حال حاضر نان میخورد به همت مهر و انگشتر و ریش!

بگذریم ایشان میخواهند نیروی مومن تربیت کنند، برای چه؟! احتمالا برای افزایش حجم کاری ملک دست راستی، می آیند و برنامه میچینند که در سراسر کشور حلقات فلان و ذوزنقه بهمان و لوزی و مربع جات به تعداد کافی و وافی دایر نمایید کین قافله عزم عرش خدا دارد.بخشنامه و بروشور و ابلاغیه و ضمیمه و بودجه .صدق الله العلی العظیم

.

 

چوان و پیر و کودک روزها، ماه ها و سال ها عمرشان را میگذارند و روزگار بدین نمت طی میشود. چنان که سیل گزارشات و بخشنامه ها و انبوه همایش و تقدیر و تشکرات دیده جملگی بربستندی و ندانستند کی و کجا ملک الموت جانب خرشان را چسبیده و آن دیگران نو منکر علیهما السلام فریاد کنند و که من ربک و این حقیر همچنان لاینقطع نشخوار میکند بخشنامه دویست هزار و چهارصدو نود یک واصله از .ارسالی به . جهت تدوین ایفای نقوش اهالی مهرگستران خرم دره.



ملالی نیست اگر کف بر لب آورده ایی و نشتر در رگ بی اثر است، یادآر از پایان نامه ی کافی نتی خود یاد آر.

.

.

 

بیایید تصور کنم در ساختمانی که گرما و سرما به تعادل رسیده اند و مشکلی به لحاظ آسیب و . در آن وجود ندارد. آیا لازم است در این مکان هم انسان ها پوشش داشته باشند؟!

 

خب اینجا پلی بک میزنیم به بحثی دیگر که کاملا بیربط است و تنها ثمره اش هدر دادن وقت ارزشمند شماست.

 روابط جنسی میان انسان ها.

طبیعی است که برای ادامه نسل بشر و هر گونه حیوان دو جنسیتی بر عرصه این کره خاکی به چنین روابطی نیاز است. در بین حیوانات برای این نوع روابط قواعد خاصی فرض شده. برای مثال فصل های ویژه جفت گیری، بحث لانه سازی یا تعیین قلمرو، بحث صفات ثانویه جنسی و برتری های جنسیت ها برای جلب توجه جفت، قواعد جفت گیری و غرایزی که بعضا روابط دو جنس را منحصر به یکدیگر نگاه میدارد. برای مثال شیرهای ماده بعد از اولین جفت گیری تا زمان بدنیا آمدن فرزند تعهدات ویژه ای را انجام میدهند (میتونید راز بقا ببینید) پنگوئن ها، کلاغ ها، کبوتر ها هر کدام قاعده ی خاصی دارند. جریان عنکبوت بیوه سیاه یا جفت گیری مگس ها را هم که در کتاب زیست قدیم آمده بود را سرچ کنید و بخوانید. جانواران عموما از این قواعد تخطی نمیکنند . چرا چون در نسل و بقای آنها ایجاد خطر میکند. در واقع این جانواران رفتارهایی را حفظ میکنند که موجب بهبود، ازدیاد و ارتقاع نسل آنها میشود. حال برویم سراغ انسان. فصل جفت گیری خاصی برای این موجود متصور نیست. و از آنجایی که اهل تفکر است میتواند قواعد خاصی را هم دخیل نکند. این توانایی را دارد متاسفانه، اما باید دید که نباید قاعده ایی را هم رعایت کند؟! یا بایدی در کار هست. در زمان های قدیم در مصر و بعضی کشورهای دیگر ازدواج خواهران و برادران وجود داشت. در شروع امر این اتفاق مشکل خاصی را علی الظاهر به دنبال نداشت اما بعد از چند نسل تولد کودکان ضعیف و بیمار آن روی دیگر این روابط را مشخص میکرد. معروفه که پادشاهان مصری (همه نه) دچار بیماری های عجیب غریبی میشدند و عموما جسم ضعیفی داشتند. نمیدونم اون زمان فهمیدند که کار از کجا بیخ پیدا کرده یا نه. اما بشکرانه پیشرفت علم الان میدونند که با توجه به ژنتیک مشابه خواهر ها و برادرها ترکیب ژنی اینگونه افراد در کوتاه مدت و دراز مدت زیاد جالب نیست .(البته اصلا جالب نیست) شاید بگید که خب بچه دار نشن!! باید گفت که این فقط در بعد ژنتیک قضیه است، ابعاد روحی، روانی و . هم بماند. اگر هم ما اصل رو بر بچه دار نشدن قرار بدیم که کلا باید قید ادامه حیات بشر رو بزنیم.

 

حالا اینا چه ربطی به پوشش داشت؟؟ هیچی گفتم که میخوام وقتتون رو تلف کنم. اگه تا اینجا بیخیال نشدید بیاید تا بقیه وقتمون رو هم به فنا بدیم.

 

چرا ن و مردان باید به همدیگر تعهد جنسی داشته باشند. بحث های فیزیولوژیک زیادی مطرحه یکی اینه که باید پدر مادر و نسل انسان ها مشخص باشه تا احیانا خواهر و برادی بدون اطلاع از مشترک بودن پدر و مادر با هم ازدواج نکنند و سیکل معیوبی که در بالا گفته شد رخ نده. مسائل دیگری هم هست این یک قسمت کوچیک بود. ن و مردانی رابطه سالمی خواهند داشت که علاوه بر صرف رابطه جنسی آرامش ، آسایش و محبت داشته باشند به یکدیگر. نبود هر کدام از این مسائل در روند بوجود آمدن انسان بعدی بسیار موثره. زن و مرد حق ندارند حیات یک انسان ولو بچه خودشون رو در معرض خطر قرار بدن و حتی حق ندارند این آسیب رو به همدیگه برسونن! زن مایل هست که مورد علاقه و تعهد مرد باشه و بلعکس! اینو حتی گوسفندا هم میدونن چه برسه به بشر دو پا. عدم علاقه و تعهد بیماری روانی و جسمی به دنبال داره . نبود محبت و حمایت در زندگی، انسان رو به مسیر افسردگی و دیگر بیماری های روانی و به تبع جسمی میکشونه. حال اگر پای انسان دیگری به این قضیه باز بشه که دیگر هچ! نوع خوراکی ها، حالات روانی، استرس ها، سیستم ژنتیکی و .که پدر و مادر در معرض اون هستند در شکل گیری اون انسان سوم موثره. هیچ دو انسانی حق ندارند برای امیال شخصی خودشون کودکی که از اونها بوجود میاد رو بیمار کنند. اون بچه قبل از اینکه زاییده دو انسان باشه خودش فرد مستقلی هست و حقوقی داره.

 

 

هنوز هم ربطش رو نگرفتی؟

مهم نیست .بریم یه سر به سینما بزنیم

 

یک سوال! چرا در فیلم های انسان ها رو نشون میدن یا چرا در فیلم های هالیوودی صحنه های جنسی غالبا با کم کردن لباس همراهه؟ آیا پوشش انسان ها بر روی افکارشون اثر گذاره؟ یعنی آیا زن و مرد با نوع لباس پوشیدن میتونن بر جنس دیگر اثر بگذارند یا نه؟!

 

جواب این سوال رو بسپاریم به عقل خواننده یا نیاز به بررسی داره؟!

.

بحث پوشش را از دو منظر میتوان بررسی کرد. یک نگاه دینی و دیگری نگاه غیر دینی.

حال هر کدام که به ذائقه شما خوش می آید را دنبال کنید.

 

از منظر غیر دینی اگر بخواهیم نگاه کنیم دلایلی وجود دارد. در ابتدای بحث پوشش متفکران یا غیرمتفکران سوالی را مطرح میکنند آیا انسان همانگونه که زاده شده باید باشد یا امکان تغییر وجود دارد و حسن زندگی آدم به کسب قابلیت ها در زندگی است؟

برای مثال در بحث پوشش عده ایی میگویند که انسان چون زاده شده باید هم بماند. خداوند اگر میخواست انسان لباس داشته باشد که او را نمی آفرید!

اینجا دو سوال مطرح است. اول اینکه آیا اصلا اعتقادی به وجود خدا داریم؟ اگر اعتقاد داریم که تغییر کانال میدهیم و قسمت دوم بحث را دنبال میکنیم. اما اگر نداریم در قالب همین زندگی مادی بحث میکنیم. ما انسان ها بدون لباس، بدون مو (مقدار کم) بدون دندان، بدون توانایی تکلم (فقط ونگ و وونگ) با شنوایی و بینایی ناقص به دنیا می آییم. اگر بخواهم بحث را تخصصی کنم ما حتی در توانایی حس، تعادل، درک از خود و . بسیار محدودیم در طول زندگی این توانایی ها تکامل میابند و سرتاسر زندگی جنبه های رشد این قابلیت هاست. انسان حتی اگر نخواهد هم لاجرم قد میکشد، زبان باز میکند، دید قوی تر و شنوایی گسترده تری میابد. مگر در حضور عوامل مزاحم مانند بیماری ها. این قسمتی از ویژگی های فیزیولوژیک بدن انسان بود. اما در سایر ویژگی ها هم تغییراتی رخ میدهد. مثلا انسان توانایی خواندن و نوشتن و کسب مهارت های گوناگون در زمینه های شغلی را با زحمت به دست می آورد. حالا کار با نوع فعالیت نداریم اما غالب اینها را در رابطه با انسان رشد میدانیم. حالا سوال اینجاست آیا این ایده که بگوییم انسان باید همان سبک زمان تولدش را حفظ کند درست است یا خیر؟

خب احتمالا درست است دیگر وگرنه گفته نمیشد انسان چون زاده شده باید بماند!

 

در جهان مادی مسئله ی دیگری مطرح است. نسبت اعمال. اینکه آیا اعمال به خوب و بد تقسیم میشوند یا خیر . اصلا طبقه بندی خوب و بد وجود دارد؟! اگر معتقدید که خوب و بدی نداریم و اینها توهم است که بفرمایید تا بروییم در لاین بررسی خوب و بد اما اگر قبول دارید حتی در بعد مادی هم خوب و بد داریم پس بیایید به چند مثال از این دست بپردازیم. آیا کشتن یک انسان خوب است یا بد؟ دقت کنید کاملا داریم مادی به قضیه نگاه میکنیم. مثلا اگر کسی بچه شما را بکشد خوب است یا بد؟! اگر شما دلتان بخواهد بچه ی دیگری را بکشید چطور؟! خب بالاخره دلتان خواسته دیگر. عده ایی از آدم ها تلاش میکنند بگویند که خوب و بدی وجو ندارد و این تنها توهمات است اما اگر در حق خود آنها بدی صورت بگیرد مثلا ی یا ضرب و شتم، رفتارشان نشان میدهد که از آن حرکت خوششان می آید یا نه. امتحانش مجانیه این حرکت رو برید و واکنششون رو نگاه کنید. حالا اگر یک قاتل جانی وجود داشته باشد که بدون علت و تنها از سر تفریح آدم بکشد و آنقدر بکشد که جمعیت زمین رو به انقراض برود آیا کشتن این قاتل خوب است یا بد؟ بیایید فرض کنیم زندان و جریمه و . و تربیت هم در این انسان اثر گذار نیست. حالا کشتنش خوب است یا بد؟ در نگاه مادی اعمالی که برای انسان ضرر جسمی یا روحی داشته باشند بد تلقی میشوند و اعمالی که مفید باشند خوب. مثلا آتش زدن جنگل بد است. آلوده کردن آب بد است.از بین بردن حیوانات بد است. البته مواردی هم پیش میاید که بد نمیدانیم. مثلا اگر از درخت میز و صندلی بسازیم اصلا بد نمیدانیم و استفاده میکنیم و حالش را میبریم. باید دقت کرد همین استفاده از طبیعت هم اگر در حد نیاز و کنترل نشده باشد بد است. مثلا من انسان که با مقداری پنبه یا الیاف دیگر و پشم گوسفند کارم راه می افتد اگر راه به راه روباه بکشم کارم بد است. چون آن حیوان را به مرز نابودی میبرم. اثرات متعدد جانبی آن بر بوم یک ناحیه هم بماند که اهالی محیط زیست واقفند. اما گوسفند را خودم کنترل شده نگاه میدارم، جمعیتی ایجاد میکنم از گوسفندان و با در نظر گرفتن تعداد و تعادل استفاده میکنم و این ایرادی ندارد. تمام جانواران در پهنه زمین به این صورت زیست میکنند. به اندازه شکار میکنند و شکار میشوند و تعادل چرخه حیات باقی میماند. پس این استفاده نیست که بد است عدم تعادل در استفاده است. خب تا حدی خوب و بد از بعد مادی مطرح شد.

 

حال برویم سراغ بحث بیربط پوشش. طبیعی است که انسان به پوشش نیاز دارد. پوشش باعث حفط انسان از سرما و گرما میشود، مانع از آلوده شدن و آسیب های فیزیکی و مواردی از این دست میشود (درس های کلاس اول ابتدایی) خب تا اینجایش را همه قبول داریم اما وم پوشش در مقابل انسان های دیگر را چطور؟ آیا چنین چیزی نیاز است؟

.

دوستی خواسته بود در رابطه با قانون حجاب، اختیاری یا اجباری بودن آن بنویسم. در این رابطه ابتدایی ترین نکته ایی که باید مورد توجه قرار گیرد بحث قوانین است. قانون چیست؟

چه کسی قانون را تعیین میکنند؟ روند شکل گیری قوانین در جامعه به چه صورت است.

شاید علوم اجتماعی دوران ابتدایی قدری در ادامه این بحث به ما کمک کند. قانون قراردادی است که در جامعه منعقد میشود و افراد مم به پیروی از آن هستند.


چه کسانی قوانین را تعیین میکنند . خب واضح است خود انسان ها! البته صورت های مختلفی دارد. بنده اعتقاد دارم که قوانین حقیقی و اصلی حیات بشر از سوی پروردگار وضع شده و بواسطه انبیاء به ما رسیده و وم اجرایش را آنها بیان کرده اند. یک صورت دیگر هم موجود است. در جوامع مختلف اندیشمندان هر جامعه در حوزه علمی، آموزشی، روانشناسی و .به نتایجی میرسند و بر طبق این نتایج قواعدی تعیین میکنند. اینگونه میشود که برخی اعمال در جوامع ممنوع است و جریمه به دنبال دارد و اعمال دیگری بلامانع اند. حالا ممکن است کسی باشد که به این مطلب معتقد نباشد که قانون با منشاء الهی صحیح است. یعنی اصلا خدا را قبول نداشته باشد. خب مسئله ایی نیست. حالت دوم را لاجرم قبول دارد. همه ما در شهر یا روستاها زندگی میکنیم و قوانینی بر زندگی ما حاکم است. حتی قبایل بدوی در نقاط ناشناخته قوانین خاص خود را دارند.

فصل مشترک همه قوانین تشخیص فایده و نفع و ایضا وم اجرای آن است. یعنی چه؟ یعنی اگر در جامعه ایی تشخیص داده شود سیگارهایی با درصد نیکوتین فلان برای کودکان سرطان زا هستند استعمال آن در مهد کودک ها ممنوع میشود. نفع و ضرر یک داده علمی  توسط دانشمندان جامعه سنجیده میشود و بر اساس اصل ساده نفع و ضرر کاری ممنوع یا لازم میشود. حالا سوال اینجاست که چرا در زمانه ایی که وم پوشش و حد حریم کاملا واضح است اندیشمندان جوامع و قانون گذاران دستور به اجرا و انجام آن نمیدهند؟


جمع بندی میکنم.

نه تنها در مسئله حفظ جسم در سرما و گرما بلکه در ارتباط افراد با یکدیگر انسان ها نیاز به پوشش دارند چرا که هر انسان بر انسان های اطراف خود اثر میگذارد و اثر میپذیرد. این اثرات هم در حوزه حفظ حریم شخصیتی و هم بحث حریم جنسی است. در مباحث قبل اثبات کردیم که به چه علت روابط بدون قاعده در حوزه جنسیت مشکل ساز است. حفظ حرمت و شخصیت را هم هر انسان ذاتا درک میکند حال من سوالی دارم آیا در این موارد شکی موجود است؟

پس چرا عمل نمیکنیم؟؟


 

 

ای اهل شفقت امشب شمع و چراغ بردارید و جای جای بیابان و دشت را روشن کنید.

شاید کودکی گوشه ایی جامانده باشد.

سفر که میرویم دسته جمعی، با کاروان، وای اگر کسی در توقف ها جا بماند. بارها میشماریم اگر یکی کم شده باشد منتظر میمانیم، حالمان خوب است و اضطرار نداریم.

 

امشب زینب با آن قلب پاره پاره اینسو و آن سو در بیابان پی طفلان سوخته دامن میدود.

چه میگوید در دل عمه سادات خدا داند.

گمشده ها غریبه نیستند جگرگوشه های زینب اند، یادگاران حسین و عباس و مسلم و اکبرند.

گمشدگان اهل بیت رسول خدا هستند.زینب امشب مامور است حفظ نماید خاندانی را که سبب اتصال ارض و سماء است.

 زینب امشب به دنبال ارکان صدمه دیده ی هدایت است.

میداند هر قطعه از این گوهرهای بلا دیده، هر دانه از رشته گسسته تسبیح سیده النساء ، عالمی را با خود دارد.

 

زینب امشب عوالم هستی را دانه دانه گرد هم می آورد.

 

زینب امشب سبل هدایت را برای عالمیان حفظ میکند.

زینب امشب شاخه های شکسته طوبی را.از هجوم مغیلان شجره خبیثه پناه میدهد.

با دست های زخمی، با قلبی پاره پاره.

 

انبیاء امشب به نظاره اند که زنی مسیر نبوت را چگونه پاسدار است.

به نظاره اند که دخت علی امشب یک تنه عهد الهی را به دوش میکشد و جام مصائب خلقت را یکه و تنها نوش میکند.

 

زینب تو کیستی؟

که به تو زینت علی گویند.

همان علی که یک ضربت شمشیرش برابری میکند با طاعت انس و جن.

زینب تو کیستی؟

که خار از پای کودکان میربایی و زخم ها را مرهم صبر میگذاری

زینب تو کیستی؟

که سر خلقت امشب در پناه توست و امتداد هستی در امتداد تو

 

 


مثلا چه میشود من در آستانه دهه چهارم زندگی بیشتر به این فکر کنم که چگونه از میان عوالم هستی بگذرم به جای اینکه دائم دکورها و پارکت های جدید را سرچ و بازبینی نمایم؟!

پیامبر در چهل سالگی به بعثت رسید و ما به بعثت مال!

چرا آن وجه ابدی نباید از این مادی مهمتر باشد؟! چون نمیبینیمش؟


رئیس بخش یه پسره که کت خز دار میپوشه، نه از این خزهای های کم پشت مردونه. رسما یک یال شیر براق میندازه دور یقه کت و . . خب تقصیر من نیست که نمیتونم توی ذهنم غیبتش رو نکنم و هر بار که از سر کار برمیگردم خونه با خودم نگم دقیقا دارم توی چه آشغالدونی کار میکنم!!؟ تقصیر من نیست.


از یک هفته معده به هم خوردگی و عدم پذیرش غذا توسط دستگاه گوارش محترم بخاطر برگزاری مراسمات هیئت به احسن نحو، رسیده ام به خیره شدن در افق هنگامی که آقای الف میپرسد خانم ی ثبت هیئت به کجا انجامید و انگشت کوچکم پشت گوشش را میخاراند.

 


پنجشنبه است، غروب. ته تغاری آمده و با ذوق کلیپ های حماسی اش را نشانم میدهد. مخصوصا آن که در صف نماز است و مطیعی میخواند و برای صف اول نشینان راکد خط و نشان میکشد و حاج قاسم خنده اش میگیرد. با هم نگاه میکنیم و میخندیم و ذوق دخترانه مان گل میکند.

 

صبح جمعه است، نماز را میخوانم، هنوز تا طلوع خیلی مانده ساعت 6 صبح است. سری به اینترنت میزنم تا نگاهی به اخبار بیاندازم. اینستا چند نفری پیام داده اند. جواب میدهم و استوری یکی از دوستان را باز میکنم. انالله و انا الیه راجعون و استوری بعد عکس حاج قاسم. حرصم میگیرد که چرا این صفحات مجازی شایعه پخش میکنند. رد میشوم پیج ها و عکس های دیگر، تصاویر به سرعت عبور میکنند. پیج تسنیم بالا می آید، با عکس حاج قاسم. با شک نگاه میکنم و چند بار خبر را مرور میکنم.سریع توی ذهنم نذر میکنم و دعا و قلبم به طپش می افتد.

 

خبرگزاری ها.خبرگزاریهادانه دانه میگردم انگار که میان جمعیت گم شده باشم. آخرش اشک مجری خبر مرا با خود غرق میکند. حاج قاسم.اشک هایم دانه دانه می افتند و تصویر خنده ی دیشب را محو میکند، اهل خانه خبر ندارند. در آرامش خوابیده اند. نمیتوانم بیدارشان کنم اما دلم کسی را میخواهد که بغلش کنم و هق هق بغضم را خالی کنم بغض خشم و غم را.

 

یاد دعاهایش می افتم در جمع رزمندگان بر خاک خوزستان همان موقع که حتی من هم دلم لرزید و برایش دعای شهادت کردم. دلم؟! همان که میخواهد تو باز با لبخند از در بیت وارد شوی و در صف عزاداران دخت رسول خدا بنشینی یا همان دلی که میداند حیف است عاقبت تو شهادت نشود. نمیدانم! دیگر این دل را نمیشناسم، انگار مال من نیست، انگار به وسعت جهان گسترده شده و حوادث را مرور میکند، و دانه دانه خون های بر خاک ریخته شده و دست های از تن جدا رااشک ها میچکند و عرصه ی دلم ترک میخورد. حالا من و دل با هم به سوگ نشسته اییم، به سوگ دیده که دیگر تو را نمیبیند. گرچه همواره جایت این جاست بابای مهربان شهید.

 

 

 

 

 

 


شب سه شنبه است با یکی از دوستان در حال گفت و شنودیم تلفنی و از راه دور. جنایات داعش را مرور میکنیم و تعارف دخترانه دیگر . دلم برای دوستم تنگ میشود حتی وقتی بارها حرف میزنیم این دلتنگی بیشتر و بیشتر رخ مینمایاند. حرفمان میرسد به تدفین شهدا و انتظارمان برای انتقام.

منتظرم، این چند روز به سختی منتظر بودم گرچه صبور اما بیقرار! توی دلم یک لرزش خفیف رخ میدهد و میگویم بنظرم همین امشب است. میگوید نه ممکن است تا جمعه و نشست سازمان ملل صبر کنند. ناراحت میشوم. اخم هایم توی هم میرود . اینکه که پیام ضعف ارسال میکند و مضحکه رسانه ها و بوقچی ها میشویم!!

خداحافظی میکنم. ناراحتم اما نه مضطرب. چند باری پشت بام میروم و آسمان را نگاه میکنم. انگار بخواهم رد آتشی در آسمان به سوی غرب را دنبال کنم. مینگرم به آسمان. صافی و ثبات آسماننیاتم را مرور میکنم. دعا میکنم از ته دل که امشب بزنند، خدا را قسم میدهم و یادم نیست آخرین بار چگونه اینهمه از عمق دل چیزی را خواسته ام، میگویم تاوانش من و خانواده ام، بمیریم اما انتقام گرفته شود. با اندک اخمی میخوابم.


(ادامه دارد)


این متن نه ابتدایی دارد و نه انتهایی، نه بین خطوط آن ارتباطی است.اینها افکار در جریان یک ذهن است که کمی معلق شده پس وقت خود را هدر ندهید.

 

زبان بند می آید، وقتی میخواهم بنویسم. همینکه قلم و کاغذ را کنار میگذارم جمله ها ریتم وار می آیند و میروند اما کافیست قصد نوشتن کنم. واویلایی میشود.

 

 

چند وقتی بود مملو از سوال بودم. من در زندگی بارها و سالها اسیر سوالات و گذرگاه های شک آمیزی بوده ام که پس از تنگی های بسیار به گشایش رسیده و پاسخی درخور شنیده ام .اعتراف میکنم که در طول آن دوره عسرت بارها از رسیدن به پاسخ ناامید شده ام. اصول دین و هدف خلقت را همینطور فهمیدم و خیلی چیزهای دیگر. این چند ماهه برایم سوال شده بود که اگر مسئول خوبی نیست و انقلاب اسلامی میخواهد انتهایی چون دولتمردان الف و ب داشته باشد پس به کجا میرویم؟ من چرا خودم را به آب و آتش بزنم؟ بنشینم یک گوشه و تحقیقاتم را انجام دهم. فارغ از همه. اصلا شاید به کشوری دیگر سفر کردم.

نمیخواهم شرح دهم که چه مقدار درگیر بودم و چه روزها که با بغض طی نشد و اگر حال این روزها را بدانی میفهمی که از هزاران سال طویل ترند. تا تو آمدی.
 

 

چند وقتی بود که دست از دعای شهادت و جهاد شسته بودم، آنقدر این و آن گفتند که تو زنی و باید اولویت آن باشد که ما میگوییم که ترسیدم. فکر کردم شاید راست بگویند و من به خطا رفته ام. آنقدر در جواب طلب دعای شهادت گفتند اصل عاقبت بخیری است که احساس کفر کردم. تلاش کردم تا عطش سوک شهادت را کنار بگذارم و به دعای عاقبت بخیری بسنده کنم. شاید به مذاق خیلی ها خوش نیاید اما عاقبت بخیری برای من یک تفسیر نه سیخ بسوزد و نه کباب یک تفسیر هم خدا و هم خرما در بطن خود دارد. حرارت دعا رو به افول بود تا تو آمدی.

 

مدت ها بود نگران وضعیت رسانه ایی جهه مقاومت بودم. نگران بحث تربیت و نگران کودکانی که با الگوهایی چون شخصیت های مارول بزرگ میشوند. نگران افول غیرت و عفت نگران جابه جایی ارزش ها. نگران کمبود امکانات رسانه ایی و هالیوودی . تا تو آمدی.

 

 

 

غصه داشتم، مدام در فکر چهل سال انقلاب و گام دومی که انگار لرزان شروع شده بود، نگران کمرنگ شدن یاد جبهه برای مردم، عدم فهم مفهوم مقاومت یا ضرورت حیات با عزت بودم. کسی چه میدانست که حیات با ظالمان از مرگ بدتر است مگر بمباران لیبرالیسم اولویت شماره یک را چهل سال است، شکم نشان نمیدهد؟ لیبرالیسمی که منطق را پایمال میکند و قواعد ت همان قواعدی که برای ابرقدرت ها خوبست و برای ما بد و همان قواعدی که میگوید بره باش گرچه دیگران گرگ اند و دریده شو چون این نشان روشنفکری است و در هر حال گوسفند باید پابوس گرگ باشد برای دو جریب زمین چمن بیشتر برای چریدن را علم کرده است. غصه داشتم تا تو آمدی.

 

بهت داشتم از بیراهه های برجامی، از آمار دروغ رسانه ها، از خالی شدن نجف و کربلا و از پایمال شدن زحمت سالها مقاومت، آن راکتور از سیمان پر شده، از درگیری های خیابانی، برادر کشی و روان پریشی نظرات در فضای مجازی تا تو آمدی.

 

 

میترسیدم از خالی شدن کتاب ها از یاد فهمیده ها، از آموزش های پلید سازمان ملل در جهت انقراض و تحدید نسل مردم منطقه. از گرانی و کم شدن صبر مردم از جنگ دلار بر علیه ریال و برهوت استراتژی اقتصادی میان مسئولان و زیر پا ماندن تئوری جوانان، تا تو آمدی!


فکر میکردم به 88 که اشک های آقا غائله را خواباند و هی پشت دست گزیدن که اینبار چه چیزی باید بخواباند حیله دشمن را. و عراق امان از عراق در محاصره غرب و هزار کار فرهنگی نکرده و میراث نجات یافته از چنگال داعش و ثمره خون شهیدان عراقی و ایرانی بر صراط تشکیک، تا تو آمدی.

 

من دیگر از بحث های بی سرو ته خسته شده بودم . از بینه های روشن تر از آفتاب برای موش های کور. من از هلهله ها و روی چوب رفتن روسری ها خسته شده بودم. من از پمپاژ 24 ساعته ناامیدی از هزاران شبکه و پیج و خالی بودن دستم برای پاسخگویی خسته شده بودم. مگر من با یک پیج و یک کانال با نهایتا 100 مخاطب چه میتوانستم بکنم؟ من از تکرار هزارباره وم مطالعه خسته شده بودم من از خودم و بیهوده بودن خسته شده بودم از به درد نخوردن و نتیجه بخش نبودن اعمالم تا تو آمدی.

 

تو با آن صبر بی مثال، تحمل آن همه فراق .سالهایی که سال نیستند و هر کدام قرن ها زندگی اند، چگونه تاب آوردی؟ چگونه در تلون ت ها و صندلی ها تنها لباس خاکی دلت را برد؟چگونه از میان مقامات معنوی ذبح شدن برای دوست و از مقامات مادی پدر شدن برای یتیمان را برگزیدی؟ و آن صورت بی مثال از کجا نقش گرفت؟ آن هیبت دشمن شکن و آن مهر بی دریغ.ای جمع اضداد و نقطه وحدت اسامی متبرکه.

 


قدیمی تر ها میگفتند انقلاب ما انفجار نور بود و من نمیفهمیدم! میگفتند دفاع مقدس نقطه عطف معادلات تاریخ بود و من نمیفهمیدم! میگفتند رزمنده ها از جان مایه میگذاشتند و با مختصر قوتی کمر استکبار را شکستند میگفتند خمینی با اشاره خود برگ های برنده شیطان بزرگ را زیر و روو میکرد. در بهترین حالت شاید با خودم گمان میکردم که کسی از حب زیاد و فضای موجود دچار خطای محاسباتی شده، من ندیده بودم باور نداشتم ! تا تو آمدی.

در یک شبانگاه تا ستاره دنباله دار انقلاب بار دیگر در پهنه تاریک جهان بدرخشد و من باور کنم که هیچکدام از اینها نه دروغ بوده، نه توهم، نه ایده آل گرایی و نه شعار توخالی، تا بتوانم با نهایت صداقت به فرزندانم بگویم :

نعره های ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش
تا به فرزندانم بگویم دیو چو بیرون رود فرشته درآید
تا به فرزندانم بگویم به لاله ی در خون خفته، شهید دست از جان شسته

تا به فرزندانم بگویم این گل پرپر از کجا آمده از سفر کرب و بلا آمده

تا به فرزندانم بگویم نحن الصامدون

تا به فرزندانم بگویم کربلا کربلا ما داریم می آییم
تا به فرزندانم بگویم کلنا عباسک یا زینب

تا به فرزندانم بگویم این گل را به رسم هدیه

تا به فرزندانم بگویم مرگ بر آمریکا
 

از حقیقتی ترین حقایق عالم اند.


تا به فرزندانم بگویم آنچه دیگران اسطوره میخوانند هزار مرتبه بالاتر از آن در اینجا محقق میشود و بگویم فارغ از تمام الگوها ثمره و نماد انقلاب اینجاست، حی و حاظر و جمیع دستاوردهای مادی بشیریت قابل برابری با کفش او هم نیست.

 

(این متن ادامه دارد)

 


 سی ان ان میگوید آمریکا و ایران برای هدف قرار دادن پایگاه عین الاسد توافق نموده و موشک باران کاملا نمایشی است. بی بی سی اذعان کرده که موشک روسی بویینگ را منهدم کرده است و یورونیوز در نهایت دیدگاهش این است که پدافند موشکی تهران هواپیمای مسافربری را هدف قرار داده! حالا اگر بر فرض بعید بپذیریم ایران و آمریکا در این مسئله توافق داشته اند و در عین توافق سامانه پدافندی ایران  فعال بوده است، چگونه قبول کنیم که موشک روسی پرتابی را همین سامانه پدافندی مورد هدف قرار نداده!؟

 

من عمیقا از این ملغمه خبری و این آشفته بازار اطلاعات خوشحالم. چرا که جز عمق زبونی آمریکا و تلاش ناامیدانه برای سانسور خبری خسارات های جبران ناپذیر عین الاسد چیزی را نشان نمیدهد.

تلاش مذبوحانه ی هر کدام از این شبکه ها برای گمراه نمودن مخاطبین خود گرچه در ذهن عموم مردم ابهاماتی باقی میگذارد اما به هیچوجه قابل پنهان نمودن از دیدگاه تحلیلگران و نخبگان جهان نخواهد بود.

این زبونی ابرقدرت پوشالی به شدت مرا به یاد سالهای پایانی رژیم شاه می اندازد. سالهایی که تمام دستگاه رسانه ایی داخلی و همینطور شبکه های غربی تلاش خود برای مسکوت کردن صدای مردم ایران را داشتند اما در نهایت تاریخ به گونه ایی دیگر رقم خورد. این باتلاق رسانه ایی با هر تکان آمریکا را بیشتر به عمق خود فرومیبرد.


 

ضعف هواپیمای بویینگ خطوط هوایی اوکراین و احتمال خرابکاری عناصری جهت تحت الشعاع قرار دادن شکست مفتضحانه آمریکا در منطقه عامل کشته شدن هموطنانمان.


طبق آخرین اخبار واصله از اوکراین علت سقوط هواپیما میتواند از دو علت ناشی شده باشد. ابتدا ضعف موتور  و دوم احتمال ایجاد دستکاری خارجی. طبق گفته مقامات اوکراینی علت از دوم قوت بیشتری برخوردار است چرا که احتمال آتش گرفت هواپیما در آسمان بدون هیچگونه هشدار قبلی از سوی خلبان بعید به نظر میرسد. مقامات اوکراینی اعلام کردند مایل نیستند به افزایش تنش ها دامن زده و تا آرام شدن فضای بحرانی منطقه تحقیقات را به حالت تعلیق در می آورند.





 


شب سه شنبه است با یکی از دوستان در حال گفت و شنودیم تلفنی و از راه دور. جنایات داعش را مرور میکنیم و تعارفات دخترانه دیگر . دلم برای دوستم تنگ میشود حتی وقتی بارها حرف میزنیم این دلتنگی بیشتر و بیشتر رخ مینمایاند. حرفمان میرسد به تدفین شهدا و انتظارمان برای انتقام.

منتظرم، این چند روز به سختی منتظر بودم گرچه صبور اما بیقرار! توی دلم یک لرزش خفیف رخ میدهد و میگویم بنظرم همین امشب است. میگوید نه ممکن است تا جمعه و نشست سازمان ملل صبر کنند. ناراحت میشوم. اخم هایم توی هم میرود . این کار که پیام ضعف ارسال میکند و مضحکه رسانه ها و بوقچی ها میشویم!!

خداحافظی میکنم. ناراحتم اما نه مضطرب. چند باری پشت بام میروم و آسمان را نگاه میکنم. انگار بخواهم رد آتشی در آسمان به سوی غرب را دنبال کنم. مینگرم، صافی و ثبات آسماننیاتم را مرور میکنم. دعا میکنم از ته دل که امشب بزنند، خدا را قسم میدهم و یادم نیست آخرین بار چگونه اینهمه از عمق دل چیزی را خواسته ام، میگویم تاوانش من و خانواده ام، بمیریم اما انتقام گرفته شود. با اندک اخمی میخوابم.


.

 

سحرگاه است. چیزی آرامشم را بر هم زده. سر و صدای مبهمی می آید. گویا پدر در جال قدم زدن و چای خوردن در فضای تاریک خانه است. سرکی میکشم و چند بار آرام سلام میدهم. اصلا متوجه من نیست. برمیگردم به اتاق، هنوز تا اذان خیلی مانده. نگران بابا هستم فکر میکنم شاید فشارش بالا رفته یا خدای نکرده در معرض سکته است زبانم لال. با آن چهره ی درهم رفته و تیرهبابا هم که هیچوقت چیزی نمیگوید. سر بر بالش میگذارم. چشمانم سنگین میشوند و لذت خواب آرام بر من غلبه میکند. چند ثانیه نمیگذرد که صدای الله اکبر بابا را میشنوم طپش قلبم بالا میرود و از تخت میجهم.تصورم اینست که بابا خیلی حالش بد شده.! دقت که میکنم میبینم صدا از روی پشت بام است. بهت برم میدارد!!! بابا دارد روی پشت بام الله اکبر میگوید؟ آن هم نصفه شبی؟؟؟ .هنگ کردن شاید عبارت زیبایی نباشد اما رسما هنگ میکنم ! نه میتوانم برگردم به اتاق نه میتوانم بروم پیش بابا. اینقدر این رفتار عجیب است که میترسم حتی یک گام از پله ها بالا رفته و به در پشت بام برسم. با صدای لرزان بابا میگویم و دعا در دل که حالش خوب باشد. با چهره ایی خندان بالای پله نمایان میشود در حالی که به هندزفری در گوشش اشاره میکند میگوید زدیمشان! نامردهای (.) را زدیم! 

من اما چند بار سرم را تکان میدهم. نمیفهمم میگویم بابایی آخر این چه کاری است؟ چرا نصفه شب روی پشت بام الله اکبر میگویی؟ همسایه بیدار میشوند. میخندد و میگوید (.)ها را زدیم، آمریکا را زدیم! دهانم باز میماند. تا برگردم به اتاق و گوشی را چک کنم سرم را تکان میدهم تا اثرات شوک، طپش قلب و لرزش دست ناشی از تصور خراب بودن حال بابا از بین برود. چند بار گوشی را دست میگیرم و نمیتوانم از انگشتانم استفاده کنم، میروم سراغ تلویزیون مامان از قبل روشنش کرده. یک طرف تصویر کرمان است و حاج قاسم، یک طرف دیگر خروش موشک ها و فروریختن هیمنه پوشالی ظالمان و مستکبران.

 


انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم.

 

 


خب راستش هیچوقت تصور نمیکردم حالتی پیش بیاید که تیم درمان خط مقدم مبارزه شوند. شاید در خیال، اما در واقعیت برایم باور پذیر نبود. نهایتش به نظرم میرسید که اگر جنگی باشد در پشت جبهه میشود خدمت رسانی کرد. چیزهایی میگفتند تحلیل گران، جنگ های بیولوژیک یا بیوتروریسم اما چه کسی باور کند؟! فرق است میان گفته ها، شنیده ها و آنچه که با آن مواجهی.

 

.

این روزها که مانند یک مامور خنثی سازی بمب سرکار میروم و برمیگردم اما قضیه باور پذیرترست. لباس ام را میپوشم، گوشی را سلفون میکشم، توی کیف چند دستمال آماده میگذارم که اگر صورتم خارش گرفت به کمک آن بخارانمش!! شاید کمی زیاده روی باشد اما میترسم. نگرانم عامل انتقال بیماری به خانواده باشم، همین سه ماه پیش آنفلونزا گرفتم و بابا و مامان را هم مبتلا کردم. آنفلوآنزایی که حدود دوماه طول کشید از بند دوران نقاهتش رها شوم. میدانم این ویروس جدید  از آن یکی ضعیف تر است اما حاضر به ریسک کردن نیستم. لباس های بیرون را گوشه ایی دور از سایر لباس ها میگذارم و دستکش را با احتیاط خارج میکنم و بعد تازه شستشو آغاز میشود. خب این کارها از منی که خیلی روی شستشو حساس نیستم بعید است. اما چاره چیست؟ علی الخصوص الان که ماسک پیدا نمیشود و بیمارها را بدون ماسک میبینم.

 

شاید عجیب به نظر میرسد اما کسی به ما ماسک نمیفروشد. کارمان قراردادیست و در کلینیک تهییه اقلام به عهده خودمان است. بعد از چند بار صحبت منطقی با تک تک داروخانه ها و فروشگاه های لوازم پزشکی به این نتیجه رسیدم که این مرحله را هم تنها باید با توکل گذراند و طنابی برای بستن پای شتر نیست!

.

 

امروز که از سرکار برمیگشتم بینهایت گله و شکایت توی دلم بود. از نقد وزارت بهداشت گرفته تا مدیریت ضعیف پخش و . . پشت سر هم موارد را در ذهن مرور میکردم و نورون ها از هم گسسته را دوباره به یکدیگر گره میزدم. دلم میخواست برای هر کدام از این شکایت ها یک استوری بگذارم و بالا تا پایین دولت را به نقد بگیرم اما به پاس همان چند واحد روان و برای حفظ آرامش جامعه فکر کردم شاید سکوت ارجح باشد.

.

 

بعد یک آن نمیدانم از کجا تصویر آن بدون ماسک بین دو رزمنده جلوی چشمم آمد. ذهنم ی ساکت شد. راستش همیشه به نظرم چنین می آمد که فداکاری در میدان جنگ خیلی راحت است و اگر چه قدردان رزمندگان بودم اما درک ماجرا اینقدر روشن نبود. فکر میکردم حالا مثلا طرف چه حماسه ایی از خود نشان داده که چند ساعت به جای ماسک چفیه بسته؟! یا مثلا وظیفه اش بوده رفته جنگ و چهارتا ترکش خورده است!!

 

.

 

با خودم فکر میکنم اگر بیمار شوم از خیلی از برنامه هایم عقب می افتم، طرح هایم میماند، احتمالا قراردادم هم به علت عدم حضور فسخ شود و تا مدت ها باید دنبال کار بگردم. دوباره جسمم افت میکند دارودرمانی و تقویت و ورزش را باید از صفر شروع کنم. روحیه ام را توی این چهاردیواری میبازم و شاید زخم زبان دوست و فامیل : شما که کادر درمانی دیگه چرا رعایت نکردی؟! این بود اون همه درسی که خوندی؟ مردم جون و سلامتشون رو دادن دست کیا (البته همه ی اینها را با خنده میگویند که جنبه ی طنز داشته باشد). ممکن است حالم گرفته شود و برای دوستی درد و دل کنم، او هم بعد از همدردی بگوید به هر حال خودت خواستی برای حقوق بری دیگه انسان در ازای بدست آوردن هر چیزی، چیز دیگری رو از دست میده!

.

شاید بعد ها برایمان مراسم تقدیر برگزار شود و یکی در گوشه سالن بیخ گوش آن یکی بگوید تیم درمان هم خیلی علیه السلام نیستند. همه زده اند توی کار بساز بفروش. برایشان پول مهم تر از جان بیمار است و چرا اینقدر الکی دارند بزرگشان میکنند؟! . راست میگوید. همه علیه السلام نیستند. همه معصوم نیستند.

 

.

 

کرونا ویروس کشنده ایی نیست. اما این عرصه میتواند سخت تر شود. میتواند به اندازه جنگ 8 ساله طول بکشد. چه کسی میتواند بماند؟ چه کسی میتواند برود؟ چه کسی میتواند احتکار کند؟ و چه کسی اختلاس؟ ما تیم درمان توان انجام تمام این کارها را داریم.

.

 

نمیخواهم نتیجه گیری کنم اما سختی عرصه تبلیغ و رسانه مرا وادار به نوشتن میکند. دنیا در حال زیر و رو شدن است. انسان ها در حال دریدن یکدیگر. کشورها به خون خاک های حومه شان تشنه اند و سلاح ها عنان از کف داده اند. نمیدانم چند نفریم، کجاییم و چگونه میتوانیم مرتبط شویم . در مای هستیم یا در سنگاپور در بولیوی هستیم یا در کانادا.در ایرلند یا فرانسه و یا نیوزلند.نمیدانم چند نفریم که خیلی علیه السلام نیستیم اما حالمان از نامردی . خباثت به هم میخورد. از دروغگویی بدمان می آید و نمیخواهیم بیهوده استخوان های یکدیگر را خورد کنیم. نمیدانم! شبکه ها را نگاه میکنم، اخبار بی جهت و خبرهای جهت گیرانه.چه کسی اینها را مدیریت میکند. سالهاست مینویسند آنها برای پول جنگیدند و جانشان را فدای طمع کردند. همین ها چند سال دیگر مینویسند پزشکان و پرستاران و . نان در خون بیماران زدند. و شاید بعد ها در مورد پژوهشگران، بعدترش در رابطه با صنعتگران و همینطور الی الابد به یاوه سرایی ادامه دهند.

.

 

اینها که از به جان هم افتادن انسان ها لذت میبرند کیستند. اینها که هر جا در جهان نمادی از فداکاری ببینند فیلتر میکنند و میبندند و سانسور میکنند و فداکاری های تصنعی سرمایه داران را با قلب های استی سند توو آل (send to all) میزنند!
چه بر سر دنیا آمده؟ دروغ و حقیقت کجاست؟

.

 

گروهی انسان هستیم در محدوده ایی جغرافیایی به نام ایران، در تلاشیم تا کیفیت زندگی اجتماعی را روز به روز بهبود ببخشیم. من جامعه را همانند یک فرد میبینم. همانگونه که یک فرد برای رسیدن به بلوغ و کمال به تجربیات بسیار، به شکست، پیروزی، غم، رنج، شادی و عشق نیاز دارد جامعه هم در طی طریق پله های سلوک از تمام این موارد در سطح کلان عبور خواهد کرد، اما جای این نقدهای بی قد و قواره، رعب و وحشت ها با توهم دلسوزی بریدن های بی اندازه و دوختن های بدون الگو کجاست؟
کاش حین ایده پردازی، ارائه دستور العمل، لطیفه گویی، من خودم میدانم و اینها دروغ میگویند به نقش و جایگاه خودمان و نقش سازنده یا مخربی که داریم هم اندکی بیاندیشیم

 



اینکه در هر بحران و واقعه ایی تازه دست به دعا برداریم و ختم صلوات پخش کنیم و توبه و انابه . به نظر من از پست ترین شیوه های مسلمانی است، مگر اینکه در یافتن راه حل قدم از قدم برداریم و اقدام کنیم. و یا امکان اقدام به هیچ صورت را نداشته و جبر روزگار اختیارمان را سلب کرده باشد.

 

انتشار اینگونه واکنش هایی بدون پرداختن به حواشی، بدون تاکید به علم آموزی، تحقیق، پژوهش و تلاش برای پیشرفت نمیدانم در دراز مدت چه اثری بر قشر جوان و روبه رشد مسلمین خواهد داشت.

 

 

 

 


 برای یادآوری خودم بنویسم در سالهای آینده،

 

اوضاع نظام سلامت ما این روزها مانند وضعیت دفاعی و نظامی روزهای اول جنگ است. شاید به چنین رویداد گسترده ایی نیاز داشتیم تا نقایص را بفهمیم و راه حل بجوییم.

 

اشتباه تفسیر نشود این به معنای قوت نظام سلامت در سایر نقاط جهان نیست، اصلا! تراز قیاسی ما با دیگر کشورها به دیدگاه من بالاست  اما آن حد مطلوبی که در نظر من میتواند شکل بگیرد هنوز میسر نشده.


این سالها که در علوم پزشکی درس خواندم و در بسیج آن فعالیت کردم عمیقا به این نتیجه رسیدم که کمبود وجود فکر خلاق و روش های نو ( و موثر) یکی از خلاء های هر حوزه ایی از بازو های عملکردی تمدن ایران است. ما سالها پیرامون شهدا کار کردیم و تقرب را در شبیه شدن به آن ها جستیم. دخترهایمان لباس نظامی پوشیدند و گردنبند پلاک انداختند و پسرهایمان چفیه بر کمر بستند.

 

به نماد ها علاقه مندم و آنها را عامل پیشروی و چراغ چشمک زن راهنمای مسیر میدانم اما نه هنگامی که نماد خود در هر عرصه ایی غایت و هدف شود. چنین تعبیری را در هیچ کجا سرغ ندارم. حتی در امور دینی! نماز با آن وسعت معنا و مفاهیمی که از درک این حقیر والاترند هیچگاه غایت و هدف نبوده و موضوعیت یافتن آن به افراط را، همواره در سیره اولیاء الله مذموم یافته ام. پس چگونه است که در بسیج، در صدا و سیما در علوم پزشکی، مهندسی و . مواردی خاص نماد میشوند و سیر الی الله در الصاق این نمادها به افراد منحصر میگردد؟

 

 

تصور من بر این است که ماحصل آنچه اکنون در دست داریم از پرداخت سطحی به مفاهیم در هر حوزه ایی و

بلند بودن صدای طبل های توخالی و اندیشه های راکد، پیروی عامه و اکتفا به تحلیل غیر ناشی گردیده است.

 

 

اما چاره چیست؟

 

 

 

پ.ن : طلاب حوزه علوم دینی اگر به این نکات و دیگر نکات مشابه در حیطه کاری خود واقف نباشند به زودی در حوزه دین، اعتقاد و باور امواجی بسیار بلند تر و سهمگین تر از یک بیماری جسمی جامعه را فراخواهد گرفت. واقعه ایی که پیرامون بستن درب های حرم حضرت معصومه سلام الله علیها رخ داد، قسمتی از حقیقت آنچه که در حوزه های علوم دینی ما میگذرد را آشکار نمود.


پ.ن2 : چرا هیچ اردوی راهیان علمی در بسیج های ما برگزار نمیشود و همواره معاونت علمی از ضعیف ترین و بی برنامه ترین معاونت هاست؟


پ.ن 3 : لطفا نرید ازدوهای راهیان نور رو تعلیق کنید، که هر چه داریم از معارف شهداست. بحث اینجاست که ما نفهمیدیم که شهدا چگونه عمل کردند و راه آنها را ادامه ندادیم بلکه به پرستش بدون فهم روی آوردیم

 

 

 



سخن گفتن در رابطه با اصل دین قدری سخت است. البته شاید من اینطور احساس میکنم. به نظرم چنین می آید که کثرت اطلاعات شرحه شرحه در این حیطه، علی الخصوص برای افرادی که در جوامع با سابقه دینی یا مذهبی زندگی میکنند نوعی بی رغبتی ایجاد نموده که مانع از تفکر،مطالعه و تعمق حول این مباحث میشود. این بی رغبتی جنبه هایی متفاوت دارد، بعضی دین را مبحثی عامیانه و غیر ضرور و برخی دیگر شخصی و انفرادی تصور میکنند. عده ایی میپندارند که اگر نتیجه رویکرد دینی زندگی امروزه برخی افراد در حوزه‌ ادیان و‌ مذاهب گوناگون است اصلا، چه فایده ایی برای آن خواهد بود . در جوامع مختلف صور گوناگونی از مشکلات این حوزه وجود دارد و حرف از دین مقدمات و دردسرهای خاص خود را میطلبد. حتی تصورش هم نگران کننده است که برای سخن گفتن در این مقوله چطور میتوان قرن ها تاریخ یهود، مسیحیت، اسلام، مذاهب گوناگون، انحرافات و التزامات . را بررسی کرد. در باب چیستی‌ و چرایی دین سخن گفت و در حیطه های مختلف به رد یا اثبات نظریات متنوع پرداخت.  گاهی تخیل میکنم، با انسانی از آن سوی زمین مرتبط شده ام و قصد دارم در این رابطه مکالمه برقرار کنم. آن فرد چگونه تصوری خواهد داشت؟ اگر سوالاتی در ذهنش باشد من به چه صورت میتوانم پاسخ بگویم. مثلا اگر یکی از اهالی مکزیک از من بپرسد تفاوت تو و یکی از اعضای القاعده در باور چیست چطور میتوانم مسئله را برایش باز کنم؟ و آیا اصلا برای انسان هایی که سالهاست تحت تحمیق انواع رسانه ها روز و شبشان به هم دوخته شده میتوان از ذهنیات؟ از روح و ماوراء سخن گفت؟
عالم غیب را برای یک جوان بریتانیایی  چگونه میشود وصف کرد، آن هم زمانی که از کودکی انواع مدیا حول محور ومپایر، ویزارد، زامبی، مجیک و . دیده است. اگر در رابطه با جهان آخرت بگویم کلام مرا استنباط میکند یا تخیلاتش فیلم عروس مردگان، انیمیشن کوکو یا اساطیر یونانی را تداعی میکند؟!


ناچار شدم دندانپزشکی بروم. گفتم تا مردم در خماری تعطیلات عید هستند و کلینیک ها مملو از افراد نشده کارم را انجام بدهم و خلاص. دکتر گفت باید دندان عقل را بکشم، من هم گفتم چشم! با اینکه چیزی در درونم فریاد میزد راه دیگری هم هست. چاره ای نداشتم. دندان عقل را کشید و چهار عدد بخیه زد، اولین بخیه های عمرم در پایان دهه سوم زندگی. 

 

حالا چند روزی گذشته، زبانم ناخودآگاه به جای بخیه ها میکشد، یکجور عجیبی است، انگار فرم و محتوا با هم نمیخواند. میروم جلوی آینه برای بررسی بیشتر، دکتر یک تکه از پوست داخل گونه را به لثه کوک زده!! پوکر فیس میشوم این هم از عاقبت دوخت و دوز آقایان، خنده ام میگیرد. حالا چکار کنم؟ خودم را در انبوهی از ماسک و دستکش کیسه فریزر دوباره به کلینیک بکشانم یا صبر کنم هفته دیگر و موعد کشیدن بخیه برسد؟! خب اگر تا آن موقع گونه به لثه جوش خورد چه؟!خسته ام و فکرم بسیار مشغول است، قیچی کوچک را برمیدارم و جلوی آینه میروم، چندتا چرت کوچک به نخ بخیه میزنم و خلاص، گونه رها میشود و به جای اصلی اش بازمیگردد.

 

همیشه فکر میکردم کشیدن بخیه کار دهشتناکی باشد اما. نبود.

 

حس ام، حال آن فردی است که خودش گلوله را ساق پایش درآورد و جایش را کوک زد!!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها